loading...
عاشـــق تنـــــــــــــــها
pouya بازدید : 278 سه شنبه 13 دی 1390 نظرات (0)
یکی بود....... یکی نبود......

وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره ی کلبه ای قدیمی...

شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود...

به او پوز خندی زد و گفت:

دیشب تا صبح خودت را فدای چه کردی؟؟؟!!!

شمع گفت:

خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد

خورشید گفت:

همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد؟؟

شمع گفت:

یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود

هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند....

خورشید به تمسخر گفت:

آهای عاشق فداکار ، حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی دوست داری که

چه چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع......دوست دارم دوباره

شمع شوم.....

خورشید با تعجب گفت: شمع؟؟؟!!!!!!........ شمع گفت:

آری  شمع.......

دوست دارم دوباره شمع باشم تا که در عشقش بسوزم و

شب پروانه را سحر کنم... خورشید خشمگین شد و گفت:

چیزی بشو مانند من که تا سالها زندگی کنی ، نه اینکه یک شبه نیست و نابود شوی

شمع لبخندی زد و گفت:

من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم  که تو در این همه سال زندگیت

به آن نرسیدی....من این یک شب را به همه ی زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم

خورشید گفت:

تو که دیشب این همه  لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟

شمع با چشمانی گریان کفت:

من برای خودم گریه نمی کنم.. اشکم برای پروانه است که فردا شب در آن همه

ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و..........................

گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید.......

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
من سوخته دل ساکن کوی غم و دردم ، در رفاقت شکست خوردم ولی توبه نکردم .فریاد زدم بدونی بیزارم از جدایی ، دلم برات تنگ شده عزیز دل کجایی؟ به وبلاگ عاشق تنها خوش اومدی دوست عزیز
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 14
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 43
  • بازدید سال : 433
  • بازدید کلی : 10,145
  • کدهای اختصاصی