وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره ی کلبه ای قدیمی...
شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود...
به او پوز خندی زد و گفت:
دیشب تا صبح خودت را فدای چه کردی؟؟؟!!!
شمع گفت:
خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد
خورشید گفت:
همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد؟؟
شمع گفت:
یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود
هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند....
خورشید به تمسخر گفت:
آهای عاشق فداکار ، حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی دوست داری که
چه چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع......دوست دارم دوباره
شمع شوم.....
خورشید با تعجب گفت: شمع؟؟؟!!!!!!........ شمع گفت:
آری شمع.......
دوست دارم دوباره شمع باشم تا که در عشقش بسوزم و
شب پروانه را سحر کنم... خورشید خشمگین شد و گفت:
چیزی بشو مانند من که تا سالها زندگی کنی ، نه اینکه یک شبه نیست و نابود شوی
شمع لبخندی زد و گفت:
من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت
به آن نرسیدی....من این یک شب را به همه ی زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم
خورشید گفت:
تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟
شمع با چشمانی گریان کفت:
من برای خودم گریه نمی کنم.. اشکم برای پروانه است که فردا شب در آن همه
ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و..........................
گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید.......